چه خط آبی غلیظی پشت چشم داشت. موهای زردش از شال کوتاهش بیرون زده بود. پاهای باریک و سفیدش را روی هم انداخت...
بعداز سالها میرفتم که ببینمش. هفده سال گمش کرده بودم و حالا به هیچ قیمتی حاضر نبودم که از دست بدهمش. دیوان حافظ توی کیفم بود. با دست لمسش کردم. یاد آنروزی افتادم که وقتی گوشی را برداشتم صدایش گفت:
اگر آن طایر قدسی زدرم باز آید عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید
قدمهایم راتند کردم. چقدر حرف برای گفتن داشتیم. سوئیچ را که به ماشین انداختم نفس حبس شدهام را آزاد کردم. یاد حرف آن روزش افتادم که: «هروقت میگم بیمحبتی توی صورت من نگاه میکنی که یعنی نه، اما نفست که تو سینه حبس میشه میفهمم که حق با منه»
ماشین را روشن کردم. چه روزهای خوبی میتوانستیم توی این چند سال داشته باشیم و نداشتیم. تقصیر من بود. خوب برای هر کسی ممکن بود پیش بیاد، باید از اول فکر میکردم که اهل این حرفها نیست. توی این مدت خوب فکر کرده بودم، یعنی کمی بعد از این که خانه پدری را فروختیم و من هیچ نشانی از خودم به او ندادم. به اصطلاح خودم میخواستم همه خاطراتش را از ذهنم پاک کنم، اما بعد فهمیدم اگر آرش به جای این که به من دل بسته شود گرفتار و اسیرش شده بود تقصیر او نبود.
چقدر با خودم کلنجار رفتم، اما دیگر دیر شده بود و او هم بعداز فروش خانه هیچ نشانی به جا نگذاشته بود. همیشه خودم را سرزنش میکردم، اما بالاخره این کابوسها تمام میشد.
میخواستم انگشتان نازک و بلندش را ببوسم و بگویم: دروغ بود. من همین جا بودم. زیر سقف این شهر، با تو نفس میکشیدم و همیشه کابوس از دست دادن عزیزی را میدیدم که هیچ چیز را اندازه چشمان صادقش دوست نداشتم. حالا حتما او هم دنیایی حرف برای گفتن داشت، هفده سال بود که به خاطر یک تصور باطل، یک اشتباه بچه گانه بهترین دوستم را از دست داده بودم، چرا فکر کرده بودم این دختر ساکت و آرام، که ذرهیی بدذاتی نداشت، میتوانست این قدر تغییر کرده باشد.
به پارک مریم نزدیک میشدم. ماشین را گوشه ای پارک کردم. دیوان حافظ را به سینه فشردم لازم نبود شب که به خانه میبردمش او را به بچهها معرفی کنم، دیوان حافظ را که کنارمان میدیدند، میشناختندش. چشمان صادقش هیچ وقت دروغ نمیگفت. آینه مهربانی بود. آن را از بر بودم.
از پلهها که پایین میرفتم سکندری خوردم. دیوان حافظ از دستم پرت شد. دختر جوانی زیر لب غرغر کرد. عذرخواهی آرامی کردم، دیوان حافظ را از زمین برداشتم و دوباره راه افتادم.
مهم نبود که کتاب به این ارزشمندی، تنها یادگاری که از او برایم مانده بود، پاره شده بود حالا دیگر خودش در کنارم بود. اصلا دیگر کتاب را نمیخواستم، همه اشعار حافظ را از بر بود. نفسم را در سینه حبس کردم. کف دستانم عرق سردی کرده بود. میخواستم فریاد بزنم اما کلام روی زبانم خشک شد. نه حتما نیامده بود، این او نبود.
اما این زن روی همان نیمکتی نشسته بود که من قرارش را با مادر بهنوش، خجالتیترین شاگرد کلاس، گذاشته بودم.
چه خط آبی غلیظی پشت چشم داشت. موهای زردش از شال کوتاهش بیرون زده بود. پاهای باریک و سفیدش را روی هم انداخت. عینک دودی ای را از کیفش درآورد و روی مجله لاتین روی نیمکت گذاشت. نگاهی به ساعت صفحه بزرگش کرد و بعد سیگاری روشن کرد. کسی به من تنه زد، با عصبانیت برگشتم اما رفته بود. آب دهانم را قورت دادم، دیوان حافظ را پشتم قایم کردم. سرفه امانم را برد. نگاهم کرد. با اشاره پرسیدم که ساعت چند است. با خونسردی نگاهی کرد و گفت: یک ربع به چهار.
قدمهایم راتند کردم. این بار مراقب بودم تا به کسی تنه نزنم. سویئچ را به ماشین انداختم. کتاب را روی صندلی عقب پرت کردم و پایم را روی گاز فشردم. باید قبل از آمدن بچهها به خانه میرسیدم.
نویسنده: مهدیه کوهیکار