.:: دومیـــــــــم | سرگرمی دانلود آموزش ::.

طنز جوک sms فال اخبار جنجالی عکس دانلود تفریح اموزش جومونگ عکس بازیگر هالیوود کلیپ های موبایل ترفند ها نرم افزار مجانی

.:: دومیـــــــــم | سرگرمی دانلود آموزش ::.

طنز جوک sms فال اخبار جنجالی عکس دانلود تفریح اموزش جومونگ عکس بازیگر هالیوود کلیپ های موبایل ترفند ها نرم افزار مجانی

سالی متفاوت برای رضا گلزار (جدیدترین و جالبترین مصاحبه )

سالی متفاوت برای رضا گلزار

دو خواهر

بدون اغراق در سالهای اخیر به هر دلیلی، محبوبترین و پرطرفدارترین بازیگر سینمای ایران در بین طرفداران و اهالی مطبوعاتی بود و در تمامی فیلمهایی که بازی میکرد، به ویژه در پنج سال اخیر، فروش چشمگیری نصیب آن فیلم می‌‌شد. آخرین فیلمی که او در آن نقشآفرینی کرده است، «دو خواهر» به کارگردانی «رضا بانکی» است که تصویربرداری آن در اصفهان صورت گرفته و قرار است به زودی اکران شود. او در سال 87، بیشتر به کار جدیدش که بیارتباط با دنیای سینما هم نیست، مشغول بوده، و سعی میکند به شکل جدی آن را ادامه دهد، همان طور که سینما را به شکل جدی ادامه داد، میگوید: «سال 87، برایم یک سال متفاوت بود.»

از او بیشتر بدانیم

 متولد اول فروردین ماه، لیسانس مکانیک، فرزند سوم خانواده، دارای یک برادر و یک خواهر بزرگتر و یک برادر کوچکتر. در کودکی از آن دست بچههایی بود که درس و مشق برایش در اولویت بود. پدرش علاقهمند بود که محمدرضا مانند خودش در رشته مکانیک تحصیل کند، اما پسر عاشق دندانپزشکی بود. تا سال سوم دبیرستان در رشته ریاضی فیزیک تحصیل کرد و در کنکور هم در دو رشته مترجمی زبان و مهندسی مکانیک شاخه سیالات قبول شد. اما سال آخر دبیرستان تغییر رشته داد و به رشته تجربی رفت تا بتواند در دندانپزشکی قبول شود، اما آن سال مصادف شد با تغییر ساختار آموزشی و ضرایب خاص! پس دوباره به همان رشتهای که پدرش دوست داشت برگشت و شد دانشجوی مکانیک در محله خیابان شریعتی، خیابان اندیشه بزرگ شد، اما الان به همراه پدر و مادرش در یکی از خیابانهای فرعی پل رومی زندگی میکند.

 ابتدا پیانو مینواخت، اما کمکم به گیتار و پرکاشن رو آورد. میگوید: «موسیقی به من آرامش میدهد و نواختن احساس لذتبخشی به من میدهد.»... پس از آشنایی با گروه آریان از ابتدای تاسیس گروه در کنار آنان بود، اما بعدها سینما وارد زندگیاش شد و فصل جدیدی برایش رقم خورد.

 اغلب فیلمهایش را در میان مردم و در سینما میبیند و همواره در سالهای اخیر سعی کرده که مردم را با نوع برخوردش راضی نگه دارد.

 فیلمهای آتشبس، توفیق اجباری و کما اوج بازی او بود. به خصوص آتشبس ساخته «تهمینه میلانی» که به همراه مهناز افشار در آن ایفای نقش کرد. او درباره بازی در توفیق اجباری میگوید: «با بازی در آن فیلم دوست داشتم به مردم بگویم، شهرت و معروفیت تمام سینما نیست، بلکه این حرفه سختیهای زیادی دارد که تنها بخشی از آن را در توفیق اجباری دیدید.»

 میگوید: دست پدر و مادرم را میبوسم، آنها صمیمیترین دوستان من هستند و همیشه با آنان در امور زندگیام مشورت میکنم. هر چقدر به آنان محبت کنم، باز هم کم است. محبت به پدر و مادر، موجب محبت خداست. 

 

  تهیه و تنظیم: مجله اینترنتی دومیم  

 

حتما از بقیه عکسها هم دیدن کنید چون خیلی جالبن . 

ادامه مطلب ...

عکس و مصاحبه جالب: سمند طلایی یک میلیاردی در تهران

 

تصادف خاور حامل سمند LX، انتقال پنهانی اتومبیل 950 میلیون تومانی به آن سوی دریای خزر را فاش کرد.

به گزارش «شفاف»، این سمند LX استثنایی که بدنه آن روکش طلا است، قرار بود بدون سر و صدا و جنجال خبری از طریق بندر انزلی به روسیه فرستاده شود، اما انتشار عکس‌ها و تصاویر بلوتوثی، برنامه‌ها و تدابیر امنیتی صاحبانش را بر هم زد.

بنابراین گزارش صبح روز پنج‌شنبه 16 اسفندماه، به دنبال آسیب‌دیدگی شدید خاور حامل محموله در تصادف با یک وانت نیسان در جنوب تهران، سمند طلایی قدم بر تهران گذاشت و مجبور شد تا برای چند ساعت در پایتخت گشت بزند.

این سمند طلایی که توسط دو شریک طلاکار و در اصفهان تیونینگ شده، از سوی هیچ‌یک از شرکت‌های بیمه کشور تحت پوشش قرار نگرفته و انتقال آن از اصفهان تا تهران و سپس بندر انزلی، با مشکلات و دردسرهای بسیاری همراه بوده است.

ا توجه به این که این محموله حدود 1 میلیون دلار (950 میلیون تومان) می‌بایست پیش از آغاز تعطیلات نوروزی به گمرک تحویل می‌شد، پس از یک روز اقامت در تهران، اکنون روی آب و در راه بندر آستاراخان روسیه است.

به گزارش «شفاف» و به نقل از نشریه دنیای خودرو، «فرزاد فخرالدین»، یکی از صاحبان سمند طلایی در گفت‌گو با یک نشریه خودرویی ایران، درباره جزئیات این محموله توضیح داده است:

تصادف خاور، چطور اتفاق افتاد؟
بی‌احتیاطی راننده وانت نیسان باعث آن حادثه شد. کاری هم از کسی ساخته نبود. او بدون زدن راهنما، ناگهان تصمیم گرفت داخل خروجی اتوبان بپیچد.

سمند طلایی در این تصاف آسیبی دید؟
خوشبختانه چون اطراف آن را با حجم زیادی از فیبر فشرده پر کرده بودیم، اتفاقی نیفتاد. اما خاور دیگر قادر به حرکت نبود. سمند را از پشت آن خارج کردیم و به دنبال یک خاور جدید و سالم گشتیم.

ایده اتومبیل طلایی از کجا آمد؟
در اخبار تلویزیون و اینترنت، اتومبیل‌هایی مانند پورشه 911 و مرسدس طلایی را دیده بودیم. چند ماه قبل فکر کردیم که ما هم خودرو داریم و هم طلا. پس چرا خودمان یک اتومبیل طلایی نداشته باشیم.

تمام بدنه این سمند از طلا است؟خیر. فقط روی قاب کاپوت، صندوق عقب، درها و گلگیرها کار کردیم و به سقف و ستون‌ها و همچنین جز آینه‌ها به اجزای لاستیکی مانند سپرها دست نزدیم.

چرا؟ فرصت‌تان کم بود؟
ما محدودیت زمانی نداشتیم. اما در هر حال چون از مسایل فنی و اتومبیل‌ساطزی اطلاع نداریم، نمی‌توانستیم با تغییر نصب سپرهایی از جنسی دیگر، ایمنی خودرو را با خطر مواجه کنیم. به همین علت بود که سمند با رنگ نوک‌مدادی را انتخاب کردیم تا تناسب آن با رنگ طلا، کافی نباشد.

ابتدا سفارش گرفتید، یا بعد از اتمام کار به دنبال مشتری گشتید؟
تقریبا هر دو! به ما گفتند اگر اتومبیل طلایی بسازید، آن را می‌خریم.

چرا سمند؟برای این که ایرانی است و همه آن را می‌شناسند.

مشتری آن هم ایرانی است؟خیر. سمند از چد سال قبل به روسیه صادر می‌شود و الان خریدار سمند طلایی هم یک فرد روس است که قرار نیست با اتومبیل طلایی‌اش در شهر گشت بزند. آن را برای کلکسیون خودش می‌خواهد. اما با این حال به سپرها دست نزدیم.

 

مه ایرانی‌ها از پیکان خاطره‌های زیادی دارند. می‌توانستید این طرح را روی این خودرو پیاده کنید. نظرتان چیست؟تصمیم گروه، این بود که روی LX کار کنیم و کسی هم مخالفتی نداشت. در هر حال، خودرو ملی است و همه آن را می‌شناسند.

چه مقدار از مبلغ توافق شده را از مشتری دریافت کرده‌اید؟
هنوز پرداختی صورت نگرفته. باید صبر کنیم تا محموله ابتدا به آنجا برسد، بعد رابط ما ترتیب باقی امور را می‌دهد.

سود حاصل از معامله نسبت به هزینه‌ها و وقت صرف شده برای LX طلایی، برایتان به صرفه خواهد بود؟
بخشی از جلو داشبورد این اتومبیل، خاتم‌کاری شده و هنوز به هنرمندی که این کار را انجام داد، بدهکار هستیم. اما بعد از پایان معامله و رسیدن پول، با او تسویه‌حساب می‌کنیم و سود خودمان را هم برمی‌داریم.

غیر از این موارد، چه کارهای دیگری روی خودرو انجام داده اید؟
من همیشه پیش خودم فکر می‌کردم، خودرویی مانند سمند که نشانگر ملیت ما در صنعت است، باید دارای بخشی از نمادهای فرهنگی‌مان باشد. برای همین هم در تزئینات داخلی به ‌خاتم‌کاری پرداختیم و حتی تنها به این مورد بسنده نکردیم. مثلا در کف خودرو هم از فرش زیبایی استفاده کردیم.

کارهای شما فقط در تزئینات داخلی بوده؟
خیر. موتور خودرو را هم تقویت کردیم. پلت‌فرم سمند، همان پلت‌فرم پژو 405 است. یعنی اتاق 4 پژو برای همین موتور پژو 407 و گیربکس‌اش را می‌توان روی خودرو سمند نصب کرد. ما همین کار را کردیم.

شما که گفتید از مسایل فنی خودرو، سر رشته ندارید. چطور پلت‌فرم را عوض کردید؟
خیلی اتفاقی بود. هنگامی که درگیر طلاپوش کردن بدنه خودرو بودیم، با یک توریست فرانسوی آشنا شدیم که برای گردش به اصفهان آمده بود. با او هم‌کلام شدیم و او هم گفت یکی از مهندسان قسمت موتور کمپانی پژو است و می‌تواند به ما کمک کند تا کارهای بهتری انجام دهیم. البته پول زیادی هم به خاطر این کار از ما گرفت.

چرا با رسانه‌ها صحبت نکردید؟
از ابتدا چنین قراری نداشتیم. حضورمان در تهران، گذری بود. قصد شلوغ کردن قضیه را هم نداشتیم. مسوول تیم اسکورت هم مخالف بود.

فکر نمی‌کنید که جنجال رسانه‌ای برای چنین خودرویی، می‌توانست جالب باشد؟
نه! فقط امنیت محموله را به خطر می‌انداخت. ما کلی تلاش کردیم تا کسی متوجه چیزی نشود.

پس چطور در خیابان‌های تهران، آزادانه گشت زدید؟
ما این کار را نکردیم.

اما عکس‌هایی که ما در اختیار داریم، نشان می‌دهد در تهران چرخیده‌اید. این را هم تکذیب می‌کنید؟
ما فقط به خیابان عباس‌آباد رفتیم تا با چند نفر از نمایشگاه‌دارهای آنجا صحبت کنیم. خلاف که نکرد‌ایم!

ریسک بزرگی نبود؟
تیم حفاظت اطراف ما بودند و نگرانی زیادی نداشتیم.

فکر نمی‌کنید بهتر بود این اتومبیل را در موزه قرار دهید؟
مطمئن هستیم که کسی پولش را نمی‌داد و آن را نمی‌خرید. الان خیلی از اتومبیل‌های قدیمی هم در موزه خودرو، خاک می‌خورند.

در آینده، باز هم روی اتومبیل دیگری کار می‌کنید؟
اگر مشتری داشته باشیم، کار می‌کنیم. با توجه به این که سمند هم تجربه نخست‌مان بود و الان ایده‌های دیگری هم داریم. به این نتیجه هم رسیدم که اگر روزی ایران‌خودرو سمندLX طلایی رنگ تولید کند، مطمئن باشید که مشتری آن، خودم خواهم بود.

شان رحیم خان؛ آرایشگر ایرانی ستارگان سینما و سیاستمداران

شان رحیم خان، آرایشگری به نام و صاحب بزرگترین آرایشگاه در اروپا است. او زاده ایران است و ستارگان سینما، سیاستمداران، چهره های سرشناس دنیای مد و ورزشکاران معروف، موهای خود را به دست او می سپارند.

این آرایشگر سرشناس ایرانی در قلب شهر برلین، پایتخت آلمان، به شهرت رسیده است. شان رحیم خان در گفت وگوی ویژه با رادیو فردا به پرسش هایی مانند چگونگی راهیابی به دنیای آرایشگری، مشتریان سرشناس و از همه مهم تر راز موفقیتش پاسخ داده است.

آقای رحیم خان! چند سال است که در آلمان هستید؟

شان رحیم خان: حدود ۱۳ سال است که در آلمان هستم. در ۱۳ سالگی از ایران بیرون آمدم و در وین زندگی کردم، بعد از آن به آمریکا رفتم و یک سال در لس آنجلس بودم و از آنجا به برلین پایتخت آلمان آمدم .

چطور شد که آرایشگر شدید و خیلی زود به شهرت دست پیدا کردید؟

به طور تصادفی آرایشگر شدم. یکی از دوستانم که پدرش در وین آرایشگر بود، مرا به عنوان مدل به آرایشگاه پدرش برد و من از این کار خوشم آمد زیرا دختران بسیار زیبایی آنجا بودند و من چون ۱۵ سال داشتم، این مسئله برایم بسیار مهم بود. به همین دلیل آرایشگر شدم.

دو سال بعد، در دوره آموزشی آرایشگری شرکت کردم. این دوره سه ساله بود و در مدت این سه سال، مدیری که پیش او کار می کردم متوجه شد که کارم بسیار خوب است و خیلی خوب با موها رفتار می کنم.

در مسابقات آرایشگری نیز شرکت کردم و خوشبختانه توانستم در تمام مسابقات برنده شوم و به این نتیجه رسیدم که آرایشگری در خون من است. بنابر این دوره های دیگری را در انگلستان و فرانسه به هزینه خودم گذراندم.

وقتی شما عاشق کارتان باشید، معروفیت خود به خود به سراغتان می آید. اگر کارتان خوب باشد، آدم های سرشناسی که در تلویزیون یا سینما هستند و می خواهند موهایشان خوب باشد به سراغ بهترین ها می آیند، بنابراین معروفیت هم به دنبالش می آید.

اولین چهره معروفی که به شما مراجعه کرد گویا یک ستاره سینمای آمریکایی بود. در این باره بیشتر توضیح دهید.

وقتی می خواستم از آمریکا به اروپا برگردم، یکی از دوستانم، جودی فاستر را به من معرفی کرد تا موهایش را درست کنم. خوشبختانه خانم جودی فاستر یک بار که به اروپا آمده بود، به یاد آورد که من در برلین هستم.

آن زمان در آرایشگاه معروفی به نام «اودووایلز» کار می کردم. در همان ساختمان، هتلی وجود دارد که خانم جودی فاستر در آن یک اتاق داشت و یک آرایشگر خیلی خوب می خواست که موهایش را درست کند. بنابر این من رفتم به هتل تا موهایش را درست کنم و آنجا دوباره با هم آشنا شدیم. او افراد معروف دیگری را پیش من فرستاد، و به این ترتیب افراد معروفی از آمریکا و اروپا مرا پیدا کردند.

بازیکنان فوتبال هم پیش شما می آیند؟

بله چند تن از بازیکنان فوتبال آلمان پیش من می آیند. البته فوتبالیست های معروف دیگر هم می آیند. در ضمن افتخار می کنم که رییس جمهور آلمان هم پیش من می آید.

آقای شان رحیم خان! اکثر سیاستمداران و نمایندگان مجلس آلمان هم پیش شما می آیند؟

بله، زیرا برلین پایتخت آلمان است.

البته آرایشگران زیادی در برلین وجود دارند ولی چون کار شما عالی است، پیش شما می آیند.

بله، ولی نکته دیگری که خیلی مهم است، جدی بودن در کار است. من همیشه به حرف هایشان گوش می دهم و می گذارم حرفشان را بزنند و این که افراد را درک کنید، بسیار مهم است. مخصوصا در مورد سیاستمداران که وقتشان کم است و دوست دارند از کارشان دور شوند و آرامش پیدا کنند.

در روزنامه ها نوشته است که چهره های سرشناس، هنرپیشه های هالیوودی، سیاستمداران، فوتبالیست ها و ورزشکاران مشتریان شما هستند. یکی از خصوصیات شغلی شما، رازداری است یعنی به حرف های آنها گوش می دهید ولی جایی بازگو نمی کنید. درست است؟

بله درست است.

اسم شما، شان رحیم خان است. آیا این اسم حقیقی شماست؟

اسم من خشایارشاست و چون اسم بسیار سخت است، انتهای «شا» یک نون گذاشتم و شد «شان». رحیم خان هم فامیلی من است.

چند ماه پیش تونی بلر و همسرش، از انگلستان به برلین آمده بودند. او وقتی اسم «شان» را شنید گفت: حتما یک اسم ایرانی است، چون ایرانی های بسیاری را در انگلیس می شناسم که نامشان «شان» است.

شنیده ایم که آرایشگاه خود را توسعه داده اید.

بله خوشبختانه می توانم بگویم در حال حاضرآرایشگاه من، بزرگترین آرایشگاه اروپاست.

اسم آرایشگاه «شان رحیم خان» است و آرم آرایشگاه از قدیمی ترین آرم های ایران است. این آرم، دو طاووس است که از ایران سه هزار سال پیش آمده و من آن را کمی تغییر داده ام.

سه مغازه در آرایشگاه من وجود دارد. بخشی از آن بوتیک است که وسایل خانه، لوازم آرایش و جواهرات به فروش می رسد و یک بخش آن هم کافی شاپ و کوکتل بار است، یک بخش نیز آرایشگاه است. هر سه را با هم در یک مغازه درست کرده ام.

در واقع مجموعه ای از آرایشگاه و فروشگاه است؟

بله، خوشبختانه این مغازه بسیار خوب کار کرد و من شش ماه پیش دو مغازه جدید باز کردم. یکی در هتل « الینگتون» در کوتن ویکی در هتل «ادلوند»

همان هتلی که آقای باراک اوباما در آن اقامت داشت؟

بله درست است. خوشحالم که این کار خیلی سریع جواب داد و من شانس آوردم.

آقای رحیم خان! آیا شما بین یک هنرپیشه هالیوودی که برای درست کردن موهایش می آید و یک شخص عادی تفاوتی قائل می شوید؟

هیچ فرقی ندارند. تنها تفاوتش این است مشتری ای که خیلی معروف است و مثلا هنرپیشه معروف آمریکایی است، باید پول بیشتری بدهد چون ما باید در هتل موهایش را درست کنیم.

به عنوان مثال اگر خانم شارون استون که اخیرا برای جشنواره فیلم برلین آمده بود، به مغازه ما بیاید، افراد بسیار زیادی جمع می شوند و نمی گذراند کسی داخل و خارج شود، بنابراین ما مجبوریم در هتل موهای او را درست کنیم.

یعنی باید به هتل بروید و اختصاصی موهای او را درست کنید؟

بله متاسفانه این طور است. البته ما این کار را نمی کنیم، مگر این که به هیچ عنوان امکان حضور آن فرد در مغازه وجود نداشته باشد. مثلا خانم تونی بلر، که به خاطر تدابیر امنیتی مجبورم به هتل بروم و موهایش را درست کنم.

در حال حاضر تابستان است و همه جا تعطیل، از جمله مجلس آلمان و دولت آلمان نیز تعطیل است. چرا شما تعطیل نیستید؟

برلین شهر جالبی است که کار و فعالیت هیچ گاه متوقف نمی شود. اتفاقا هفته پیش، هفت روز هفته را کار کردم. زیرا هفته مد بود و تمام طراحان مد، از اروپا آمده بودند و  فقط یک هفته وقت داشتند که مدهایشان را نشان دهند. برای من و همکارانم بسیار جالب است، زیرا در این شوها ما موهایشان را درست می کنیم.

در یک هفته پنج شوی مختلف داشتیم و کار بسیار سختی بود. زیرا هر شو حدود ۱۹ تا ۲۰ مدل دارد که باید موهایشان را درست کنیم و باید بدانیم چگونه موهایشان را درست کنیم و چه کارهایی باید انجام دهیم. همچنین زمان زیادی می برد که عکاس ها عکس بگیرند.

ما از سه هفته پیش، روی این مسئله کار کردیم و خوشحالیم که هفته گذشته بالاخره تمام شد.

آیا ممکن است از چهره های معروف ایرانی که پیش شما می آیند، اسم ببرید؟

متاسفانه نمی توانم. ولی خواننده های ایرانی پیش من می آیند و سه مشتری هم دارم که ماهی یک بار از تهران می آیند و من موهایشان را می زنم و بر می گردند تهران، زیرا در تهران زندگی می کنند ولی نمی توانم اسمشان را بگویم.

آقای شان رحیم خان! شنیده ایم که یک شامپو را به زودی به بازار ارائه می دهید.

بله، یک سری شامپو و نرم کننده درست کرده ام که ۱۰ محصول مختلف برای مو است. این محصولات ابتدا در پاریس و برلین به فروش می رود و بعد در جاهای دیگر. امیدوارم یک روز هم در تهران به فروش برسد. البته از شامپوهای دیگر کمی گرانتر است

گزینه اول نقش زلیخا ، این بازیگر بود

گزینه اول نقش زلیخا ، این بازیگر بود ( لیلا بلوکات

 

اوایل پخش سریال یوسف پیامبر(ع)، حضور لیلا بلوکات زیاد به چشم نمی‌آمد، اما از زمانی که «آخناتون» در این سریال به قدرت رسید، بلوکات در نقش همسر او توانست، پررنگ ظاهر شود، خیلی از شما خوانندگان مجله خانواده‌سبز، شاید به خاطر نوع گریم «لیلا بلوکات» او را به یاد نیاورید، اما جالب است بدانید که وی در فیلم سینمایی ابراهیم خلیل‌ا... و البته اخراجی‌های 1 و همچنین اخراجی‌های 2 که قرار است در نوروز 88 اکران شود، ایفای نقش کرده بود، ضمن اینکه از او چند فیلم و سریال هم هنوز در نوبت پخش قرار دارد فیلم‌های تلویزیونی از جمله: «نفر سوم»، ماه از روی سکو، زمین، زمستان 50، من و شیطان. وی اخیرا همان طور که گفته شد بازی در کار جدید «مسعود ده‌نمکی» با نام اخراجی‌های 2 را به پایان رسانده است. حکایت او در سریال یوسف(ع) که در نقش «نفرتی‌تی» بازی کرده، هم در نوع خود جالب است، یعنی ابتدا قرار بود در نقشی دیگر ظاهر شود سپس این نقش به او سپرده شد که در ادامه گفتگو خواهید خواند، این بازیگر هم مثل رحیم نوروزی از گریمی متفاوت برخوردار بود که با چهره واقعی‌اش تفاوت‌های زیادی دارد. باید از این هنرمند خوب تشکر کنیم که عکس روی جلد این شماره را در اختیارمان گذاشت، تصویری که توسط «کیوان زادبرزاد» گرفته شد... 


خوانندگان‌ ما دوست دارند بدانند که شما چه سالی و در کجا به دنیا آمدید؟

بلوکات:در چهارم آذرماه سال 1360 در تهران به دنیا آمدم، مجرد هستم و دو خواهر و یک برادر دارم، هم‌اکنون ساکن اقدسیه هستم. 

 

حتما ادامه مصاحبه  و عکسها رو ببینید خیلی جالبه .

 

ادامه مطلب ...

عکس و مصاحبه : «آخناتون» سریال حضرت یوسف(ع) و دخترش !

 «آخناتون» سریال حضرت یوسف(ع) و دخترش ! 

 

نامش رحیم است و نام خانوادگی‌اش نوروزی. حالا متوجه می‌شویم که چرا او در مجموعه «پس از باران» نقشش را آنقدر خوب ایفا کرد و نام خود را در بین هنرمندان ایران زمین تثبیت کرد. اگر به یاد داشته باشید سریال «پس از باران» در فضای گیلان مقابل دوربین رفت و رحیم نوروزی در نقش فرخ (برادر کتایون ریاحی در آن سریال) چشم‌ها را خیره کرد و همه از او به عنوان یک بازیگر جوان و موفق یاد کردند. می‌دانید چرا در «پس از باران» موفق بود؟ به خاطر اینکه او اهل «شهر باران» (رشت) است.
رحیم در یکی از روزهای خوب خداوند، در یک روز بارانی به سال 1349 در رشت به دنیا آمد و در همان جا رشد و پرورش یافت. گفتگو با او شرایط ویژه‌ای را می‌طلبد، او سال‌ها بود که گفتگو نمی‌کرد، چرایش را خدا می‌داند و این نظر مورد احترام است. اما حالا او مقابل ما نشسته و می‌خواهد از روزهای کاری‌اش بگوید. شش سال پیش بود که با سریال «پس از باران» چهره شد و طی این سال‌ها به دنبال کسب تجربه بیشتر بود، گرچه پیش از آن با کسب مدرک کارشناسی ادبیات نمایشی از دانشگاه آزاد هنر و معماری تهران فعالیت خود را از سال 69 با بازی در نمایش‌های صحنه‌ای آغاز کرد. او با بازی در مجموعه تلویزیونی «بازی برای بچه‌ها» در سال 75 اولین تجربه حضور خود را پشت سر گذاشت، در این حین بازی در مجموعه «دنیای شیرین دریا» به کارگردانی بهروز بقایی در سال 77 حرکت حرفه‌ای او را دچار تغییر کرد. وی پس از حضور مستمر در گروه تئاتر، توانست در این عرصه خوش بدرخشد.... او با بازی در سریال حضرت یوسف(ع) و در نقش آخناتون با آن گریم جالب، دوباره احیا شد. ثمره زندگی‌اش یک دختر خوشگل و بانمک به نام «پناه» است. نام جالبی دارد، نامی که برای‌مان در بین اسامی افراد، ناشناخته بود. اما «پناه» همه چیز باباست... نوروزی می‌گوید: پناه زندگی باباست... گفتگوی متفاوت ما با رحیم نوروزی را بخوانید.


 

 

 

حتما ادامه مصاحبه و عکسها رو ببینید خیلی جالبه .

ادامه مطلب ...

انیشتین درکنار دکتر حسابی ((عکس+مطلب))

einstein and Godel.jpg    

راز پیشرفت غربی ها

پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند که مهم ترین و آخرین آن ها نظریه بی نهایت بودن ذرات بود , در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسوراینشتن تماس بگیرد بنابراین ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در دانشگاه پرینستون می فرستند بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت میشوند و وقت ملاقاتی با دستیار اینشتن برایشان مشخص میشود پس از ملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور اینشتن تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید. پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می کنند:    وقتی برای اولین باربا بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت اینشتن روبه رو شدم ایشان را بی اندازه ساده , آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش , به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفتر کارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست , نظریه خود را در ارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم ، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند ، گفتند که ما یکماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد    یکماه بعد وقتی دوباره به ملاقات اینشتن رفتم به من گفت : من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه شنیده ام , دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بکشم , در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند, به این ترتیب با پی گیری دستیار و ارسال نامه ای با امضا اینشتن، بهترین آزمایشگاه نور آمریکا در دانشگاه شیکاگو، باامکانات لازم در اختیار من قرار دادند و در خوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند , اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم , متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است , بسرعت آن را نزد رئیس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم , رئیس آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است , گفتم اما با این روش امکان سواستفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطا های احتمالی همکاران خیلی ناچیز است    بعد از مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و بالاخره روز دفاع مشخص شد , با تشویق حاضرین در جلسه , وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم اینشتن در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال او سایر اساتید و دانشمندان هم برخواستند , من که کاملا مضطرب شده و دست وپای خود را گم کرده بودم با اشاره اینشتن و نشتستن در کنار ایشان کمی آرام تر شده، سپس به پای تخته رفتم شروع کردم به توضیح معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم را بگویم که پروفسور اینشتن من را صدا کرده و گفتند که چرا اینهمه با عجله ؟ گفتم نمی خواهم وقت شما و اساتید را بگیرم ولی ایشان با محبت گفتند خیرالان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در اختیار شماست    آن جلسه دفاعیه برای من یکی از شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود من در نزد بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت اینشتن از نظریه خودم دفاع می کردم و و مردی با این برجستگی من را استاد خود خطاب کرد و من بزرگترین درس زندگیم را نیز آنجا آموختم که هر چه انسانی وجود ارزشمندتری دارد همان اندازه متواضع، مودب و فروتن نیز هست . بعد از کسب درجه دکترا اینشتن به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم.

 

 

دکتر حسابی و مادرش

pic_5_1.jpg

1191143137.jpg

مصاحبه با ترانه علیدوستی

مصاحبه با ترانه علیدوستی  

 

 

شاید خودش هم فکرش را نمى کرد که در سن ۱۶ سالگى روى سن تالار وحدت بیاید و سیمرغ بلورین بهترین بازیگر زن را از دست کسانى بگیرد که بعد از گذشت ۵ سال به خاطر بازى خوبش در فیلم چهارشنبه سورى او را ستایش کنند. جایزه اى که براى خیلى ها نه تنها در روند کارى شان موثر نبوده بلکه آنها را به یک خودباورى رسانده و جایگاه فعلى شان را متزلزل کرده است. ولى «ترانه علیدوستى» با آگاهى از این موضوع سیمرغ را گرفت و با صلابت به کار خود ادامه داد تا جایى که حتى از بسیارى از همردیفان خودش پیشى گرفت. حالا بازیگرى براى او آنقدر مسئله مهمى شده که گاهى اوقات این مهم را مسئله اى ناموسى مى داند و تا جایى برایش مهم مى شود که حتى به خاطر ترس از اینکه در فیلمى دیالوگى را بگوید که به آن اعتقاد ندارد، پیشنهاد کارگردانان بزرگى را رد مى کند. «همیشه مى گویم چرا فلان فیلم این کارگردان به من پیشنهاد نشد، نمى خواهم با بازى در چنین فیلمى تصویرى که از این کارگردانان دارم در ذهنم کمرنگ شود.» ترانه علیدوستى بعد از فیلم «من ترانه ۱۵ سال دارم» بسیار کم مصاحبه کرده و بیشتر ذهن اش را معطوف به ارائه بازى زیبا و در عین حال داشتن اخلاق حرفه اى کرده است. بازى او در فیلم «چهارشنبه سورى» بهانه اى شد تا با او بنشینیم و از گذشت این چهار سال بگوییم.

اگر آقاى فرهادى فیلمنامه اى را به شما پیشنهاد بدهد، بدون اینکه فیلمنامه را بخوانید بازى در آن فیلم را قبول مى کنید؟
به احتمال ۹۹ درصد بله، این اتفاق مى افتد. چون شک ندارم فیلمنامه اى که مى نویسند حتماً فوق العاده است.
در بین کارگردان ها فقط آقاى فرهادى این ویژگى را دارند؟

اگر یک روز ایشان فیلمنامه اى را به من بدهند و من دوست نداشته باشم جواب منفى مى دهم. ولى فکر نمى کنم این اتفاق بیفتد.
دلیل این ارتباط، نزدیکى ذهنیت سینمایى شما است یا نه، ایشان را به دلایل دیگرى قبول دارید؟

به نظرم جنس نگاه آقاى فرهادى به جنس نگاه من نزدیک است. در حقیقت شاید آرزو دارم که اینطور باشد و مثل ایشان ببینم. این فقط از تجربه نمى آید، از انسانى که ایشان هستند مى آید.
این نگاه مشترکى که از آن حرف مى زنید چیست؟

ببینید،  به طور مثال نوشته هاى ایشان را وقتى مى خوانم، همیشه فکر مى کنم اگر من هم مى خواستم این موضوع را بنویسم، اى کاش به این شکل مى نوشتم. چون قصه هاى ایشان پر است از جزئیات و ریزه کارى هایى که ما در زندگى کمتر به آن توجه مى کنیم. آقاى فرهادى در داستانى مثل «چهارشنبه سورى» مسئله خیانت بین یک زوج را مطرح مى کند ولى زاویه دید ایشان به این موضوع است که باعث مى شود اتفاق جدیدى براى این فیلم بیفتد تا تماشاگر به ترکش ها و جزئیات این موضوع بپردازد، نه کلیات. آن هم بدون اینکه هیچ اتفاق بزرگى رخ دهد و سیر قصه تغییر عمده کند. از نگاهى دیگر قصه هاى فرهادى کلکسیونى از لحظه هاى نابى هستند که در زندگى ما جریان دارد و همه ما با آن روبه رو هستیم ولى آنها را نمى بینیم.
وقتى بازى در فیلم چهارشنبه سورى به شما پیشنهاد شد از ابتدا قرار بود نقش «روحى» را بازى کنید؟

از همان ابتدا که فیلمنامه شکل گرفت و مانى حقیقى و فرهادى مشغول نگارش آن بودند نقش روحى به من پیشنهاد شد و من در طول این مدت به طور کامل در جریان تغییرات این نقش و رسیدن به نقطه پایانى فیلمنامه بودم. همین ارتباط مقدارى به من موقع ایفاى نقش کمک کرد.
از زمان فیلمبردارى هم با مانى حقیقى و فرهادى درباره نقش بحث مى کردید. راجع به همان ریزه کارى ها یا همان جزئیات که براى شما مهم بود؟

شاید بگویم بیشتر از دو فیلم قبلى، سر این فیلم با نویسنده و کارگردان بحث و تبادل نظر داشتیم. چون اعتقاد دارم غیر از این نمى شود، یا من روش دیگرى را بلد نیستم. به نظرم این دو نفر، شخصیتى را خلق کرده اند و من هم هر خلاقیتى را نشان دهم باید در جهت نزدیک شدن به این تصویر باشد. در مرحله نگارش فیلمنامه همانطور که گفتم خیلى در ارتباط بودیم. ولى باز هر روز احتیاج پیدا مى کردم که دوباره بپرسم و بپرسم. تا یک مرحله اى که احساس کردم ذهنیت من به ذهنیت نویسنده ها نزدیک شده و حالا مى شود با ذهن بازترى کار کرد.
درباره شخصیت هاى دیگر پرس وجو مى کردى یا دوست داشتى نقش سیمین یا مژده را بازى کنى؟

من این فیلمنامه را خیلى دوست دارم و اینقدر با شخصیت هاى آن ارتباط برقرار مى کنم که این آرزوى محال را دارم که اى کاش مى توانستم چهره ام را تغییر دهم تا تمام شخصیت ها و حتى نقش مردها را هم بازى کنم. به نظرم طورى به این شخصیت ها پرداخته شده که هیچ بازیگرى نمى تواند از هیچ کدام از این نقش ها بگذرد. به علاوه اینکه همه شخصیت ها علاوه بر درست خلق شدنشان به نوعى دوست داشتنى هم بودند.
شما از این نمى ترسید که از این به بعد کارگردانى براى بازى نقش دخترى از طبقه فرودست جامعه به شما پیشنهاد بدهد؟

ببینید این که یک کارگردانى براى بازى در چنین نقشى در فیلمش به من پیشنهاد بدهد اصلاً. اما من حیفم مى آید که کارگردانان خوب ما قدرت ریسک کمى دارند براى اینکه بازیگرى را در شرایط امتحان پس نداده اى قرار دهند. اگر فردى، توانایى نسبى اش در بازیگرى تثبیت شده و همه آن را قبول داریم، پس باید بشود کمى ریسک کرد. بازیگرى یعنى همین.مثل فیلم «هیولا» با بازى شارلیز ترون و ساعت ها با بازى «نیکول کیدمن». کارگردان هاى این دو فیلم به این دو بازیگر اطمینان داشتند. پس این دو بازیگر مى توانند موفق شوند چون به آنها اطمینان شده.
حرف شما قبول ولى به اعتقاد من در سینماى ایران خود بازیگران هم این ریسک را نمى کنند. یعنى این ریسک متفاوت بودن دو طرفه است؟

شما مطمئن باشید که بازیگران هم موافق این اتفاق هستند. چرا نباشند. آرزوى هر بازیگرى است که طیف وسیع ترى براى انتخاب داشته باشد. نه اینکه بگویم تفاوت به هر قیمتى خوب است، چه بسا که گاهى اوقات تشابه خوب است. خود من سه نقش را بازى کردم که با شخصیت من متفاوت هستند ولى من خیلى دوستشان دارم و در زندگى من سه اتفاق خوب بودند. و اگر در این میان نقش خوبى هم پیشنهاد مى شد که نزدیک به شخصیت من بود آن را بازى مى کردم. اگر نقشى شبیه به آنچه خودم هستم در کارنامه ام ندارم به این دلیل است که... این سه اتفاق خوب، تنها سه اتفاق خوب و تنها سه انتخاب من بوده است.
پس شما مشکلتان سر نبود ریسک  کارگردان ها و به نوعى فیلمنامه است؟

بله.
نقش روحى در چهارشنبه سورى، در جایى راوى داستان بود و در جایى مکمل شخصیت هاى دیگر داستان. ریزه کارى هاى بسیارى هم در خود شخصیت وجود داشت که به نظر مى رسید از یک تفکر پنهانى برخوردار است. براى ایفاى نقش روحى چقدر سعى کردید تا با این تیپ از افراد جامعه  رفت و آمد کنید تا به شخصیت هاى آنها نزدیک شوید؟

من هیچ وقت به خاطر این فیلم و یا دو فیلم قبلى نرفتم با دخترهایى مثل ترانه، فیروزه و روحى زندگى کنم. باید واقع بین بود. مگر من چقدر موقعیت نزدیک شدن به حقیقت زندگى آنها را دارم؟ اگر هم چیزى از آنها ببینم تصویرى ظاهرى است و من باز خود زندگى آنها را نمى بینم. ولى از طرفى باید با آنها و رفتارشان آشنا  بود. ما در جامعه اى زندگى مى  کنیم که فقیر و پولدار و متوسط در هم ادغام شدند و همه ما تصویرى از همدیگر داریم. فقط باید این تصورات من کامل تر مى شد تا باورپذیرتر مى توانستم نقش را ایفا کنم.
من جواب سئوال خودم را نگرفتم. با این حساب شما تفاوت روحى را با یک دختر جنوب شهرى دیگر چطور پیدا کردید؟

این تفاوت ها و پیدا کردنش فرمول خاصى ندارد. شما درست مى گویید. رفتارهاى شخصیتى با هم متفاوت است ولى اگر فقط قضاوتمان در مورد نقش به طبقه اجتماعى او محدود شود و عادت کنیم آدم ها را بدین شکل دسته بندى کنیم... زندگى از نقش گرفته مى شود. چون آن دختر کارگر (روحى) فقط یک کارگر نیست. او نامزد یک پسرى است با روحیات خاص، دوست یک نفر با رفتارهاى متفاوت است. دختر یک پدرى با اخلاق مشخص است و خیلى جزئیات دارد. من بیشتر تلاشم این بود تا زندگى از نقش روحى یا فیروزه و ترانه گرفته نشود. نمى دانم چقدر موفق بودم اما اعتقاد دارم نقش روحى در قصه بیشتر از اینکه به دلیل طبقه اش مهم باشد به دلیل زاویه دیدش به موضوع است که ارزش دارد.
در مصاحبه تان با مجله فیلم گفته بودید در فیلم «چهارشنبه سورى» وقتى بازى شما تمام مى شد تا پایان فیلمبردارى با گروه بودید و بقیه صحنه هایى که گرفته مى شد را مى دیدید. دلیل این کنجکاوى چیست؟

ولى معمولاً این شوق را دارم که صحنه هاى دیگر را ببینم این از یک نوع فضولى مى آید که... شاید نشات گرفته از همان عشق به سینما است. دوست دارم صحنه هاى دیگر را هم ببینم. درست مثل تماشاچى، تا آنجا که مى شود دوست ندارم صحنه اى را از دست بدهم.
بعید مى دانم تنها دلیلش عشق به سینما باشد؟

درست است. یکسرى دلایل دیگرى هم دارد. اینکه دوست دارم یک نمودار کلى از شخصیت ها و کلیت داستان به دست بیاورم تا براى بازى خودم بهتر باشد. ولى غیر از بحث بازیگرى واقعاً همان فضولى و کنجکاوى بیش از حد است. برایم مثل کتابى است که وقتى شروع به خواندن مى کنى تا تمامش نکنى، نمى توانى کتاب را ببندى.
چند بار چهارشنبه سورى را دیدید؟

دو بار.
هر دو بار وقتى از سینما بیرون آمدید احساس متفاوتى داشتید؟

احساس خوبى داشتم. چهارشنبه سورى فیلمى است که به حضور در آن افتخار مى کنم و اگر کسى جاى من بازى مى کرد، قطعاً به او حسودى مى کردم.
هنگام دیدن فیلم با مردم، چقدر حواست به واکنش آنها نسبت به بازى ات یا فیلم بود؟

بار اول حواسم به خود فیلم بود، بار دوم هم تا حدودى.
چقدر واکنش آنها مطابق انتظارات بود؟

تقریباً در اکثر صحنه ها مردم همان واکنشى را داشتند که ما انتظارش را داشتیم. مثلاً سر شهر زیبا این اتفاق نیفتاد و یک جاهایى مردم مى خندیدند که ما اصلاً انتظارش را نداشتیم. یا یک جاهایى ساکت مى شدند که ما توقع داشتیم واکنش نشان دهند. البته بعد فهمیدیم که واکنش آنها درست بوده.
این اتفاق براى شما پیش آمده بود که خودتان از صحنه اى که بازى کردید اصلاً راضى نباشید ولى تماشاگران بسیار از آن صحنه راضى باشند یا بر عکس؟

بله اتفاق افتاده ولى چیزى که من یادگرفتم این بود که من هیچ وقت قاضى خوبى نسبت به خودم نیستم. واکنش مردم که در درجه اول برایم قرار دارد ولى همیشه نظر کسانى که تحلیلشان از بازیگرى با آموخته هاى من همخوانى دارد برایم در اولویت است. سعى مى کنم نظرى را نشنیده رها نکنم.
در فیلم ترانه و شهر زیبا شما نقش اول هستید اما در چهارشنبه سورى نقش مکمل و تا حدودى نقش هدیه تهرانى کار شما را تحت الشعاع قرار داده است. این مسئله براى شما مهم بود؟

در شهر زیبا هم این طور نبود. چون داستان سه نفر انسان مختلف بود که فیلم به یک اندازه با هر سه آنها برخورد کرده بود ولى چون در آنجا نقش محور زن، یک نفر بود این تصور پیش مى آید. در چهارشنبه سورى هم نه من مى گویم نقش دو هستم و نه مى گویم نقش یک. در این فیلم سه یا چهار نقش اصلى وجود دارد و این یک مقدار کار را براى دسته بندى نقش ها سخت تر مى کند.
این دسته بندى نقش ها چقدر در انتخاب نقش براى شما اهمیت دارد. اینکه نقش یک هستید یا دو؟

اصلاً اهمیت ندارد. منظورم اصلاً شعار دادن نیست. من همیشه گفتم آرزو مى کنم یک نقش مکمل کوتاه خیلى خوب بازى کنم، چون آن وقت هم کار راحتى نخواهد بود. حالا مگر میزان تاثیر یک نقش به میزان دقایقى است که روى پرده دیده مى شود؟ در مورد چهارشنبه سورى نمى گویم این نقش دو است و به همان اندازه هم نمى توانم بگویم نقش یک است.
در مورد بازى در چهارشنبه سورى فرق نمى کرد؟

اصلاً. اگر از روز اول مى گفتند روحى نقش مکملى که هیچ، نقش پنج هم هست بازى مى کردم.
از فیلم ترانه تا چهارشنبه سورى در مجموع چند تا فیلمنامه به شما پیشنهاد شده؟

رقمش مهم نیست. یک سال زیاد بوده و یک سال کم تر.
چطور فقط سه فیلمنامه را انتخاب کردید؟
بله،  اما من که ملاک یا شاخص درجه بندى ارزشمندى فیلمنامه ها نیستم. امیدوارم کسى هم از این حرف من ناراحت نشود. چون خیلى وقت ها فیلمنامه ها خوب بوده و من فکر مى کردم آن نقش، به خصوص نقش خوبى براى من نبوده یا یک جورهایى همان ترانه و یا فیروزه بوده. براى من، ترانه علیدوستى، مهم این است که کار بکنم، اما اگر کار مى کنم، یک اتفاق خوبى در زندگى ام بیفتد و تا الان این سه فیلم سه اتفاق خوب بوده. ضمن اینکه احساس مى کنم بعضى از دوستان یک تصور غلطى نسبت به من پیدا کرده اند و آن این است که خیال مى کنند من دغدغه ام این است که اداى متفاوت بودن درآورم یا بگویم ببینید چقدر من کارهاى سختى بلدم! ولى این طور نیست. اگر هم در این سه فیلم متفاوت بازى کردم،  خودم خوب مى دانم که چه ایرادهاى بى شمارى دارم.
یعنى اگر در فیلمنامه هاى پیشنهادى، نقش هایى شبیه فیروزه و ترانه باشد ،آنها را بازى نمى کنید؟

منظورم این نیست که احساس کردم این شخصیت ها همان فیروزه و ترانه است. من بنا به قصه فیلمنامه احساس کردم ممکن است اتفاقى بیشتر از ترانه و فیروزه در این فیلم ها «براى من!» نیفتد. آن هم بخش عمده اش به محدودیت توانایى من برمى گردد. آن وقت... فقط بى خودى به کارنامه خودم فیلم اضافه کرده ام. پس بهتر است یک تجربه تازه داشته باشم.
بازیگرى واقعاً «دغدغه» ترانه علیدوستى است؟

بله.
این موضوع زیاد به چشم نمى آید. دلیلش را نمى دانم شاید کم کارى شما باشد و یا...؟

اگر دغدغه اصلى من خود بازیگرى نبود این قدر این جور مسائل برایم ناموسى نبود.
از چه زمانى بازیگرى براى شما این قدر جدى شد؟

از همان روز اول که براى بازى در نقش ترانه تست دادم. ولى اصلاً نمى توانم مدعى باشم که بهترین راه را انتخاب کرده ام. شاید هم راه بهترى بود که من آن را بلد نبودم. سینما برایم یک تقدس خاصى پیدا کرده است.
این ترس در شما وجود نداشت که بگویند این فیلم را بازى کرد یا چرا آن فیلم را بازى نکرد؟

اوایل مى ترسیدم اما امروز نمى ترسم. قدم هایى که برمى دارم یا برنمى دارم نه از ترس که از نهادینه شدن یک سرى ارزش ها است نمى توانم دیالوگى را بگویم که به آن معتقد نیستم. چه کنم؟
زاویه دید شما نسبت به انتخاب یک نقش چگونه است؟
من بازى در فیلمى را قبول مى کنم که فکر کنم اگر تماشاچى آن بودم خیلى خوشحال از سینما بیرون مى آمدم. حالا فرق نمى کند در چه ژانرى باشد. براى من دو واژه شناخته شده است. فیلم بد و فیلم خوب. دسته بندى هاى دیگر را نمى شناسم.
واقعیت این است که اگر کارگردانى بخواهد براى فیلمش سراغ یک بازیگر دختر جوان ولى حرفه اى برود،  با بازیگران انگشت شمارى روبه رو مى شود. تازه اگر بشود این ۵ ، ۶ نفر را حرفه اى قلمداد کرد که کار سختى است. این کمبود بازیگر در این سن و سال براى شما چه پیامدى دارد؟

نه تنها در رده سن من بلکه در دیگر رده هاى سنى در سینماى ایران، وضعیت به همین شکل است. دلیلش هم واضح است. چون به همان اندازه  هم براى این بازیگران فیلم خوب تولید مى شود. شما اصلاً فرض کنید ۳۰ بازیگر در رده سنى من وجود دارد. حالا مگر چقدر نقش خوب وجود دارد؟ واقعیت این است که باید جایى براى این ۵ نفر باشد، بعد اگر فیلم ها به تعدادى رسید که بازیگر کم بود، آن وقت بازیگرهاى بهترى هم پیدا مى شود. شک نکنید.
این نگاه کمى غیرمنصفانه نیست؟

نه. من فکر مى کنم کارگردان باید ایده آل بازیگر را تامین کند تا ایده آلش در زمینه بازیگرى تامین شود.
یعنى فیلمنامه؟

فیلمنامه و چیزهاى دیگر. فیلم یک مجموعه است.
فیلمنامه براى شما دغدغه اصلى است؟

فیلمنامه و کارگردان به یک اندازه.
یعنى اگر فیلمنامه چهارشنبه سورى را یک کارگردان دیگر کار مى کرد، بازى مى کردید؟

حتماً بازى مى کردم، چون در مورد این فیلم، فیلمنامه بخش زیادى از توقعات من را از یک فیلم برآورده کرده بود.
گفتید بازیگرى دغدغه اصلى زندگى تان است. بازى در تئاتر چقدر برایتان مهم بوده و حالا فنز که تجربه اول شما بود؟

به این که بازى در سینما یا تئاتر کدام شان اول باشد فکر نکردم ولى دوست داشتم هر دو باشد. تئاتر را خیلى دوست دارم. صحبت فنز را هم از دو سال پیش با آقاى رحمانیان کرده بودیم.
اگر بخواهیم شخصیت هایى که بازى کردید را مقایسه کنیم، بازى در نقش اگنس با فیروزه، ترانه و روحى متفاوت بود. کدام سخت تر به نظر رسید؟

چون تئاتر تجربه اولم بود سخت تر بود. به دلیل شرایط و گروهى که همه فوق حرفه اى بودند.
با توجه به اینکه شما در سینما بازى کرده بودید قبل از بازى روى صحنه تئاتر چه تصورى داشتید؟

پیش از این که براى تماشاى تئاتر مى رفتم همیشه فکر مى کردم چقدر عجیب است که یک گروه ۵۰ شب یک کار را مى کنند و سر آخر مى گویند چه زود گذشت اما وقتى خودم بازى کردم فهمیدم که واقعاً راست مى گویند چون براى خود بازیگر هر شب اتفاق دیگرى مى افتد که شگفت انگیز است.
از این نمى ترسیدید که بازیگران تئاتر نسبت به شما جبهه بگیرند و...؟

من به آنها حق مى دهم. البته یک جایى حق مى دهم و یک جایى حق نمى دهم. به نظر من به غلط این دو عرصه از هم جدا شدند. من این جدایى بازیگرى تئاتر و سینما را نمى پذیرم. من دوست دارم به اندازه خودم زحمت بکشم. من که نمى خواهم نان آدم هاى دیگر را بخورم. من مى خواهم زحمت بکشم اگر لازم شد از آنها هم بیشتر زحمت بکشم. من مى گویم اگر شما پنج بازیگر خوب در تئاتر دارید، چه ایرادى دارد که من هم سعى ام را بکنم شاید شدند ۶تا. باور کنید هزاران بار خودم در چندین فیلم مختلف بازیگران تئاتر را براى بازى در سینما پیشنهاد دادم. چه فیلم هایى که کار کردم و چه فیلم هایى که کار نکردم. کسانى هستند که نمى دانند چقدر من کارشان را در تئاتر دنبال مى کنم و فکر مى کنم آنها بازیگران فوق العاده اى هستند. حالا همین طور که من این احساس را نسبت به آنها دارم دوست دارم آنها هم همین  نگاه را داشته باشند.
در این چندسال که کار بازیگرى را شروع کردید در هیچ سریال تلویزیونى حضور نداشتید آیا ترسى از این کار دارید؟

تا به حال بازى نکردم، نمى دانم در آینده چه مى شود. شاید به خاطر این بازى نکردم چون دوست ندارم بیننده همین طور که ظرف مى شوید و خانه را مرتب مى کند بازى من را هم ببیند و... این شاید خودخواهى باشد ولى من دوست ندارم این اتفاق بیفتد.
داستان هم مى نویسید، درست است؟

چند وقتى هست که ننوشته ام اما حتماً دوست دارم نوشتن را از سر بگیرم. نوشتن، دغدغه من بعد از بازیگرى است. چون به همان اندازه بر پایه جست وجو کردن در درونیات شخصیت هاست که شکل مى گیرد.

 

 

 

 

عکسها + تکه های سانسورشده + خلاصه هر قسمت سریال جومونگ را از اینجا ببینید.

یوزارسیف: با همه جوانی، سال‌ها رنج برده‌ام

در آن بعدازظهر که قرار مصاحبه را گذاشتیم و در فاصله یک ساعتی که مصطفی زمانی تاخیر داشت، در وبگردی‌های لابلای صفحات بی‌نهایتی که برای «بازیگر نقش حضرت یوسف(ع)» باز شده بود، دریافتم مصطفی زمانی درست ساعت 11 صبح روز هشتم بهمن هشتاد و سه برای اولین بار جلوی دوربین قرار گرفت تا «یوزارسیف» شود و دست بر قضا ‌آن روز هشتم بهمن بود. 

23823_263.jpg

 

چهار سال و چند ساعت می‌تواند زمان خیلی زیادی نباشد برای ‌آنکه سرنوشت یک نفر آنقدر عوض شود که به جای یکی از آن سه هزار نفری که برای نقش یوسف از آنها تست گرفته شد و رد شدند، جوان بیست‌وهفت ساله‌ای با اعتماد به نفس روبه‌رویمان بنشیند که آنقدر خوب از عشق و همه چیز حرف بزند که گویی چیزی از روح یوسف نبی در او حلول کرده باشد.

مصطفی یادش نبود چهارسالگی یوسف شدنش را جشن بگیرد. حتی وقتی پرسیدیم که امروز چندم است بین نهم و هشتم شک داشت. فقط چشمان سبزش درخشید و گفت: «راست می‌گویی یادم نبود.»

می‌دانی امروز چندم بهمن‌ماه است؟
... هشتم. چطور؟

هشتم بهمن برای شما روز خاصی نیست؟
(فکر می‌کند...)

هشت بهمن سال هشتاد و سه را فراموش کردی؟
(می‌خندد) فراموش نکردم. اما الان یادم نبود. چهار سال قبل در چنین روزی، من برای اولین بار رفتم جلوی دوربین. یعنی هشت بهمن هشتادوسه من اولین پلانم را برای سریال حضرت یوسف بازی کردم.

الان ساعت 6 بعدازظهر است اما شما کارت را در ساعت 11 صبح انجام داده بودی. در این ساعت حالت چطور بود؟ استرس داشتی؟
استرس نداشتم اما خسته بودم. سه چهار تا پلان گرفته بودیم و این ساعت‌ها دیگر کار تمام شده بود. زمستان است و هوا زود تاریک می‌شد و ما رفته بودیم که عکس راکورد لباس را بگیرند.
وقتی کارت تمام شد کی باهات حرف زد؟ اینکه خوب بودی، خوب نبودی، کار چطور بود و...
معمولا وقتی برای اولین بار کار می‌کنی، نمی‌آیند بگویند که خوب هستی یا خوب نیستی. سعی می‌کنند با رفتارشان به آدم اعتماد به نفس بدهند که فکر کنی باید خیالت راحت باشد. برای اعلام نظر معمولا می‌گذارند کمی زمان جلوتر برود.

به هر حال باید به یک بازیگر جوان اعتماد به نفس بدهند.
من هفت ماه قبل از آن با پروژه قرارداد بسته بودم و در این مدت تقریبا با کل گروه رفیق شده بودم و از این بابت استرسی نداشتم ولی استرس خود نقش روی من زیاد بود. آن زمان که من جلوی دوربین رفتم تقریبا بیست‌ودو سال داشتم و داشتم پروژه‌ای که می‌گفتند هزینه‌اش هفت میلیارد است کار می‌کردم. من نمی‌گویم که حالا خوب هستم یا نه اما کافی بود که یوسف و بازی‌اش جواب ندهد. یعنی اگر همه عوامل خوب کار می‌کردند و یوسف جواب نمی‌داد تماشاگر نداشتیم وکل سریال قطعا خیلی لطمه می‌خورد و طبیعتا از همان موقع این استرس روی من بود. من نمی‌خواهم بگویم که خیلی توان داشتم اما به هر حال من انرژی برای کار داشتم اما در آن سن شما هر توانی که داشته باشی ناتوان می‌شوی. بالاخره می‌رسی به اینکه خدایا من زحمت خودم را کشیدم، تو کمک کن. این ربطی به نقش ندارد. تو در برابر آن همه توقعاتی که از تو دارند ضعیف می‌شوی و با خودت می‌گویی که یعنی تو طاقت تحمل این بار را داری؟
می‌شود آن بیت معروف که: «بار غم عشق اورا، گردون نیارد تحمل/ چون می‌تواند کشیدن، این پیکر لاغر من...»

دقیقا. می‌دانستم نباید به آن فکر کنم. وحشی بافقی می‌گوید: «رهم را منتهایی نیست، زان رو می‌رود مقصد/ اگر می‌داشت پایانی منش یک گام می‌کردم.» راه من بی‌پایان بود و من سعی می‌کردم کارم مصداق این شعر باشد که: «چون مرد رهی میان خون باید رفت/ از پای فتاده سرنگون باید رفت/ تو پای به راه نه و هیچ نپرس/ خود راه بگویدت که چون باید رفت.» راه خیلی وحشتناک و طولانی بود ولی من اگر می‌خواهم این راه را بروم باید فکر کنم اگر این راه پر از خون شود و من چهار دست‌وپا هم که شده باید این راه را بروم. وقتی با این اراده وارد راه بشوی خود راه به تو می‌گوید که چگونه باید بروی.

این حس مبارزه‌جویی را در آن شش ماه که قرارداد بسته بودی و کاری نمی‌کردی پیدا کرده بودی؟
این حس مبارزه‌جویی نیست. آدم‌ها شخصیت‌ها را از فیلتر خودشان رد می‌کنند و به مردم نشان می‌دهند. زمانی که من می‌خواهم عشق را نشان بدهم، شصت درصد از آنچه که نشان می‌دهم مربوط به تصوری است که مصطفی زمانی از عشق دارد و سی درصد آن عشقی باشد که نقش می‌خواهد نشان دهد و ده درصد آن هم آنچه کارگردان احساس می‌کند یعنی باور عشق برای آدم‌ها فرق می‌کند. آن باور، در سالیان سال و بنابر تجربه‌ای که مصطفی از عشق داشته به وجود می‌آید. یعنی در عشقی که نشان داده می‌شود، همیشه یک بک‌گراندی وجود داشته. من همیشه در تمام زندگی‌ام سعی کردم روی چیزی که اعتقاد دارم بایستم و چیزی را که دلم رضا می‌دهد انجام بدهم. همیشه این را می‌گویم که من یاد گرفته‌ام با دلم چرک‌نویس کنم و با عقلم پاکنویس چون کار من کار هنر است و در هنر اگر همه چیز را با عقل بسنجیم، همه چیز خراب می‌شود و به هم می‌ریزد. من خیلی پیشنهاد کار داشتم ولی ردشان کردم خیلی‌ها شاید ناراحت شدند که چرا این کار را کردم.

به نقش منفی یا مثبتش نگاه نکردید؟
نه. من باید به نقش توجه کنم و اگر حس برای من ایجاد شد آن را کار کنم. اگر هزار نفر هم بیایند و بگویند خیلی خوب است، نمی‌توانم انجامش بدهم چون به اصطلاح نمی‌کشم مگر اینکه یک وقتی شما یک فیلمنامه را می‌خوانید و می‌بینید که زیاد متوجه نشده‌اید اما کارگردانش کارگردان بزرگی است. در این صورت می‌گویید او فلانی است و با خودتان می‌گویید من حتما به دلیل سواد کم‌ام نتوانستم با آن ارتباط برقرار کنم. بگذار خودم را در اختیار او قرار بدهم تا او از من بازی بگیرد.

گفتی که عشق را از فیلتر ذهن خودت عبور دادی. عشقی که تو بازی‌اش می‌کردی عشقی بود که در حوزه زندگی یک پیامبر اتفاق افتاده بود. مصطفی زمانی بیست‌ودوساله، چطور می‌تواند چنین اتفاق عشقی را از فیلتر ذهن خودش عبور دهد و درست نشانش بدهد و نترسد؟

واقعیت این است که ترس همیشه هست، ولی معمولا یا قبل از انجام یک کار است یا بعد از آنکه تمام شده و آن وقت آدم با خودش می‌گوید: «وای، من این کار را کردم؟» آدم در حین انجام کار کمتر دچار این ترس می‌شود. من نوعا سعی می‌کنم در زندگی اول آدم باشم بعد هر چه که می‌خواهم باشم. تمام اطرافیان من می‌دانند که هنر برای من یکی از مقوله‌هایی است که کمک می‌کند من آدم باقی بمانم. من دوست دارم آدمی باشم که بعد از آنکه از این دنیا رفتم بگویند فلانی چه آدم خوبی بود، به این وابسته نیستم که بگویند چه هنرمند خوبی بود. سعی می‌کنم هنر شعبه‌ای باشد برای آنکه من در آن انسانیتم را گسترش بدهم. حالا ممکن است یک هنرمند باشم، یک کارگر باشم، یک کارمند باشم یا هر چیز دیگر. شما وقتی به مقوله انسانیت فکر می‌کنی خیلی نزدیک می‌شوی به آن ورطه. همه ما آدم‌هایی را که با دلشان حرف بزنند را دوست داریم و تقریبا می‌توانم بگویم روح آدم‌ها هم خیلی به هم نزدیک است. هر چقدر هم خلوص پیدا می‌کنند به هم نزدیک‌تر می‌شوند. روح‌آدم‌ها مثل یک لوح سفید است و مابراساس دانشی که به دست می‌آوریم و فضایی که پیرامون ما هست هر کدام از اینها نقشی بر این لوح می‌زنند و بعدا این لوح ممکن است بشود یک آدم بد که لوح قشنگی نیست یا اینکه بشود یک آدم خوب. شما هر وقت که بخواهی به اصلت نزدیک شوی اگر بتوانی هر کدام از این خصلت‌ها را پاک کنی شبیه‌تر می‌شوی به اصل. آدم‌ها وقتی به روحشان بر می‌گردند، صداقت را باور می‌کنند، عشق را باور می‌کنند و همه چیز را باور می‌کنند. یعنی شما از راه برهان خلف می‌رسید به حقیقت ماجرا. من سعی کردم از اتودی استفاده کنم که بیننده باور کند که اینکه دارد این دیالوگ را می‌گوید یک پیامبر است. یعنی اگر من باور نکنم او هم باور نمی‌کند. وقتی من می‌گویم «به خدا ایمان داشته باشید» باید در آن لحظه خودم خدا را باور و به او ایمان داشته باشم. یعنی من وظیفه دارم اول خودم باور کنم بعد بیننده‌ها.

آن موقع سن و سالتان هم کمتر بود و آدم هر چقدر به کودکی نزدیک‌تر باشد به اصل و به قول شما چرک‌نویس دل نزدیک‌تر است. یعنی سال‌هایی که با دلش کار می‌کند.
من بیشتر سعی می‌کنم کودک باشم. من اعتقاد دارم که ما باید در دوستی‌هایمان کودک باشیم و در بیزینس‌مان یک آدم منطقی صرف. با هر انسانی، وقتی می‌خواهی دوستی کنی، دوستی کن. سیاست نکن. بچه‌ها وقتی می‌خندند، می‌خندند،‌وقتی که گریه می‌کنند، گریه می‌کنند. اگر دوستی جلوی شما زار می‌زند و مدیرعامل فلان جا است، نگویید که مدیرعامل فلان جا دارد زار می‌زند. بگذار گریه‌اش را بکند چون او دوست توست. من سعی کردم به اصل و «من» خودم نزدیک‌شوم تا آنچه را که می‌گویم باور داشته باشم بعد با توجه به یک‌سری از تکنیک‌ها که بعدا شکل می‌گیرد آنچه را که مربوط به روح قصه است نشان بدهم. روح قصه، روح ماجرا، روح شخصی که بازی می‌کنی و روح خودت جمع می‌شود و می‌شود آنچه نشان می‌دهی وگرنه هیچ کس که نمی‌تواند نعوذبالله پیغمبر خدا باشد. من بازیگر هستم و وظیفه دارم آن نقش را خوب بازی کنم و بنابراین سعی کردم بروم به سمت اصل خودم و چیزی که خودم به آن باور دارم. رفتم به سمت طبیعت. از ناتوانی‌ام استفاده کردم و روابطم را با آدم‌های خیلی زیاد بسیار کم کردم. این سه سال را تقریبا می‌توانم بگویم تنها گذراندم. یک بار به خودم آمدم و دیدم هفت ـ هشت روز است که در خانه نشسته‌ام و اصلا بیرون نرفته‌ام که حتی یک آب و هوا عوض کنم یا چیزی بخرم.

آن موقع هنوز این سریال هم پخش نشده بود و کسی هم نمی‌دانست که چرا به این روش رفتار می‌کنی و چرا آنقدر درونی شده‌ای.
اتفاقا من آدم خیلی محتاطی هستم در مورد چیزی که در قلبم هست. من با همه جوانی‌ام احساس می‌کنم سال‌ها رنج برده‌ام تا این حس را به دست آورده‌ام. من به این جمله اعتقاد دارم و همیشه آن را به خودم می‌گویم که: «بگذار به جای آنکه آدم‌ها بغلت کنند، خدا بغلت کند.» گاهی که از دست آدم‌ها و برخوردشان عصبانی می‌شوم این جمله ذهنم می‌آید. به خودم می‌گویم چرا می‌خواهی آدم‌ها بغلت کنند؟ بگذار خدا بغلت کند. این حرف‌ها وقتی که زده می‌شود حالت شعاری می‌گیرد و ترجیح می‌دهم در مورد آن حرف نزنم. یک چیز دیگر هم یادم آمد که بگویم. من به یک سوال در هیچ مصاحبه‌ای جواب ندادم و نخواهم داد حتی اگر در یک برنامه زنده تلویزیونی از من پرسیده شود. اینکه: «نقش یوسف چه تاثیری روی شما گذاشت؟» من به این سوال اصلا جواب ندادم و نمی‌دهم به دلیل اینکه تأثیراتی که این نقش روی من گذاشته آنقدر هست که من هر چه که بگویم و حتی روشنفکرترین آدم، اگر یک درصد آن را شعار حس کند، آن یک درصد هم برایم آزاردهنده است. این را من حس کردم نه هیچ‌کس دیگر.

مجبور بودی تا آنجا که می‌توانی و یک بشر غیرمعصوم می‌تواند به نقش یوسف پیامبر نزدیک بشوی.
همیشه از من می‌پرسند که چطوری به نقش یوسف نزدیک شدی. فکر می‌کنم از ابعاد مختلف باید به آن بررسی کرد اما کلیت قصه این است که من آمدم اول خودم را بشناسم. «من» هر کدام از ما جزیی از خدا است. همه ما وقتی که به دنیا می‌آییم تفاوتمان با انسان‌های پاک و بزرگ هیچ است. بنیان خلق ما آدم‌ها یکی است چون خدا عادل است و همه ما یک جور خلق شدیم. پس هر چه که برگردیم به عقب برگردیم به خودمان و درون خودمان، سالم‌تر می‌شویم و وقتی که سالم‌تر می‌شویم عشق را بهتر می‌فهمیم و محبت را بیشتر احساس می‌کنیم.

این حرف‌ها را که می‌زنی من باور می‌کنم که فقط زیبایی چهره باعث نشده که تو انتخاب شوی چون عمده‌ترین بخش ماجرا این است که حداقل تو چشمانت سبز است و آنها بازیگر چشم سبز نمی‌خواستند. حتما یک چیزهایی در شخصیت‌ات بوده که باعث جذب و جلب اعتماد کارگردان شد.

من قبل از بازی کردن نقش حضرت یوسف هم همین اعتقادها را داشتم و همین حرف‌ها را می‌زدم. همیشه اعتقاد داشتم که طبیعت بخشنده‌تر از آدم‌های طبیعت است و روحی که کل این جهان را می‌چرخاند خیلی خیلی بخشنده‌تر از حتی عزیزترین کسان ما است. یک نفر به من گفت که چه چیز داستان یوسف برایت عجیب است. گفتم عجیب‌ترین و جالب‌ترین بخش آن، این است که زندگی چهار سال پیش من با زندگی الان من دقیقا مثل عزیز مصر شدن یوسف بود. من چهار سال پیش یک دانشجوی ساده بودم و حالا از من می‌پرسند نظرت راجع به چیزهای مختلف چیست. همیشه خدا را شکر می‌کنم که اظهارنظرم را می‌خواهند و من می‌توانم چیزی را که سال‌ها به آن فکر کردم، بگویم. همین برای من جای شکرگذاری دارد. بارها و بارها به من گفته‌اند و از من پرسیده‌اند که آقا پول کلان گرفتی، تا اینکه من مجبور شدم بگویم زیر آن ورقه را سفید امضا کرده‌ام و گفتم هر چقدر دلتان می‌خواهد بدهید.

اگر الان هم بود همانطوری امضا می‌کردید؟
بله، شک نکنید.

«یوسف در آینه تاریخ» را چه کسی نوشته؟
«توماس‌مان» نوشته که آلمانی است.

آن کتاب را خوانده بودی؟
بله.

وقتی که می‌خواستی بروی تست بدهی دوباره نشستی و آن کتاب را خواندی؟
نه. آن کتاب را قبلا خوانده بودم و دوباره آمدم بخوانم، داشتم با یکی از دوستانم که آدم حسابی است صحبت می‌کردم گفت اصلا گیریم که توماس مان بهترین منبع باشد. پنج سال برای آن فیلمنامه صدها کتاب خواندند. اگر پنجاه تا کتاب هم خوانده باشد و یک نفر را نظر داده باشند به این نتیجه رسیدند که با توجه به همه چیز این نسخه قابل اتکاست. بازیگر وقتی صدا، دوربین، حرکت را می‌شنود دیگر با خود آگاهش زندگی نمی‌کند، بیشتر بازی‌اش را با ناخودآگاهش زندگی می‌کند. شما ذهنیت می‌گیرید، وقتی ذهنیت می‌گیرید، نقطه‌ای را که می‌خواهید به آن برسید دیرتر باور می‌کنید. وقتی یک نفر کارگردان است من باید برای ایشان و افکار ایشان بازی کنم.

منظورم آن موقع است که می‌خواستی بروی تست بدهی. آن موقع که هنوز فیلمنامه را ندیده بودی؟
نه.

بنابراین طبیعتا باید می‌رفتی و آن کتاب را که در کتابخانه پدر بود می‌خواندی یا اقلا به قصه قرآن رجوع می‌کردی؟
شرایط بدی که من داشتم این بود که من وقتی تست می‌دادم اصلا باور نمی‌کردم. فکر می‌کنید این اتفاق چند بار در سینما و تلویزیون افتاده است که یک آدم در سن بیست و دو سالگی نقش کسی را بازی کند که بچه هفت ساله اسمش را شنیده و می‌داند، مداح می‌داند، عاشق می‌داند، روحانی می‌داند، بقال محل می‌داند و جهان او را می‌شناسد...

... و از معدود پیامبرانی است که در حوزه زندگی‌اش عشق هم هست.
دقیقا. تنها پیامبری است که شما می‌توانید در مورد همه حوزه‌های زندگی‌شان بحث کنی و خیلی لذت ببری. من واقعا عاشق چند سکانس فینال هستم. سکانس‌های مربوط به رسیدن یوسف به پدر و معرفی ایشان به برادرهایش و همچنین سکانس دیدار مجدد زلیخا. این سکانس‌ها بارها تکانم می‌دهد. من نمی‌‌توانم اینها را ببینم و اشک نریزم.

شما دیده‌ای؟
بله. چون می‌رویم برای بازبینی. تکان‌دهنده است. به جرات می‌توانم بگویم اگر یک انسان ده درصد بویی از عشق برده باشد متاثر می‌شود.

مگر اینکه با دلشان نرفته باشند به سمت خدا.
بله. شما شک نکنید که کار می‌تواند از نظر فنی و از هر لحاظ خوب باشد ولی اگر دل نباشد اصلا در نمی‌آید. هر هنری این طور است. نقاشی که با دلش نقاشی نکند فراموش می‌شود. چند هزار آدم داشتیم که آمدند و رفتند، چند تا بازیگر داشتیم که آمدند و رفتند، آنهایی که وجه انسانی را رعایت می‌کنند و با دلشان زندگی و کار کرده‌اند می‌مانند. هنر باید باعث شود که روح ما صیقل بخورد. من در همین سن اینها را از بزرگان یاد گرفته‌ام. وقتی پرویز پرستویی می‌گوید من چهارده سال با پای پیاده رفتم تئاتر شهر و برگشتم منظورش این نیست که من پاهایم خسته شده و خیلی زحمت کشیده‌ام. من احساس می‌کنم در آن چهارده سال که پیاده می‌رفت و می‌آمد به‌اندازه صدوچهل سال فکر کرده، به‌اندازه صدوچهل سال زجر کشیده و به‌اندازه صدوچهل سال وجودش را گذاشته و کنکاش کرده در روحش به خلوص رسیده و برای همین است که وقتی یک دیالوگ می‌گوید ما می‌بینیم اینقدر دوستش داریم.

اینکه می‌توانی این عقاید را داشته باشی لابد به این خاطر بوده که از بچگی به آنها فکر کرده‌ای اما اینکه می‌توانی اینقدر خوب بیانشان کنی حتما این چهار سال باعث شده که اینطور اعتماد به نفس داشته باشی. منظورم این است که حالا می‌توانی نظرت را راحت و کلاسه شده بیان کنی.
این چهار سال عصاره است. شما وقتی که مدام فکر می‌کنید باعث می‌شود که به آن قضیه برسید. وقتی شما جا بزنید خودتان، خودتان را رد می‌کنید. یک عده می‌گویند کتاب بخوان، فلان کار را بکن و... من می‌گویم یک جمله که به دل شما می‌نشیند، هر جمله‌ای که هست، سعی کن همیشه به آن فکر کنی و آن را انجام بدهی، اگر در پی آن باشی که آن جمله را انجام بدهی، می‌بینیم سی سال طول می‌کشد که به باور آن برسی. حداقل سی سال. مثلا همه‌مان به هم می‌گوییم «سعی کن صبور باشی» آقا حداقل سی سال طول می‌کشد تا تو به آن برسی.

پس خودت هنوز به باوری نرسیدی، چون هنوز سی سالت نشده.
(خنده) ما همه‌اش یاد گرفتیم چهار تا کتاب بخوانیم و... زمان می‌برد. باید با آن زندگی کنی. شما مطالعه می‌کنی تا عشق را از جنس دیگری بفهمی برای اینکه معانی تمام نمی‌شوند. من به یک نفر می‌گویم عشق چیست او می‌گوید که من دختری را در خیابان دیدم که خیلی زیبا بود و نمی‌توانم تحمل کنم که به غیر از من به کسی دیگر تعلق داشته باشد. به یک آدم مذهبی می‌گوییم عشق چیست می‌گوید عشق این است که وقتی داری کمیل می‌خوانی و رسیدی به آن قسمت که «خدایا من سرمایه‌ای به جز امید و سلاحی جز اشک ندارم.» به یکی دیگر می‌گوییم عشق چیست. آن شعر حافظ را بیان می‌کند که: «زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست/ پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست/ نرگسش عربده جو و لبش افسوس‌کنان/ نیمه‌شب دوش به بالین من آمد بنشست» یکی عاشق را آن جور می‌بیند. ما کتاب می‌خوانیم و فکر می‌کنیم که از همه بعدها و از همه دیدگاه‌ها عشق را بررسی بکنیم تا بتوانیم یک عشق شکیل‌تر را انتخاب کنیم برای دلمان که خودمان بتوانیم راحت‌تر زندگی کنیم و به آرامش برسیم.

یعنی در واقع می‌خواهی کمک بگیری از عناصر مختلف تا بهتر و بیشتر باور کنی.
دقیقا.

ولی با این حال باید برگردی به دلت.
بله. باید باورش کنی.

اگر یکی از آن سه هزار نفر بودی که آمدند برای نقش یوسف تست دادند و انتخاب نشدند، فکر می‌کنی الان کجا بودی و چه کار می‌کردی؟
شاید باز هم همینقدر آشفته بودم. این را می‌توانم تضمین کنم.

فکر می‌کنم حداقل این است که این اعتماد به نفس را نداشتی که اینقدر راحت حرف بزنی...
البته اینطور است اما من از قبلش هم اینطوری بودم.

باور کردن یک موضوع خیلی می‌تواند در اینکه به آن برسی تاثیر داشته باشد.
شما گفتی باور. همه چیز به ما بستگی دارد. یک سال طول کشید تا من بفهمم چطور می‌شود که آدم به یک چیزی باور داشته باشد و آن را از خدا بگیرد.

اولین تست را چه کسی از تو گرفت؟
آقای سید مهدی فرخ‌پور دستیار آقای سلحشور.

وقتی می‌خواستند یک پلان نمونه از تو بگیرند کدام پلان را گرفتند؟
آن صحنه هنوز پخش نشده.

صحنه راحتی بود؟
نه. برادرها دچار قحطی شده‌اند و برای اولین بار می‌آیند به مصر. یوسف اسم آنها را داده به نگهبان و گفته اگر چنین کسانی آمدند به من بگو. یوسف هم ازدواج کرده و می‌بیند که برادرهایش دارند می‌آیند. یوسف می‌خواهد یواشکی آنها را ببیند. به زنش می‌گوید «اینها هستند، اینها برادران من هستند.» یک حالت دارد که هم حسی است، هم ترس است، هم بی‌باوری است و هم می‌رسد به جایی که هیچ چیزی نیست. هیجان، دوست داشتن و همه چیز در آن هست.

در تست این را بازی کردی؟
بله. فیلم هم می‌گرفتند و خودشان نشسته بودند. تست نهایی هم سکانسی بود که من بعدا متوجه شدم که از نظر جنس بازی یکی از قشنگ‌ترین سکانس‌ها بود. جنس بازی‌اش هم طوری بود که واقعا سخت بود. لحظه‌ای است که می‌خواهد خودش را معرفی کند به برادرهایش نمی‌گوید تا از آنها حرف بکشد. شما در نظر بگیرید پیغمبری را که می‌خواهد چنین کاری کند و بیننده باید از آن لذت ببرد. چون بیننده حق دارد فکر کند که مگر پیامبر خدا هم از این کارها می‌کند.

چون تماشاگر می‌داند تو کی هستی و آنها نمی‌دانند. حالت چندگانه‌ای دارد.
بله. دقیقا.

اوایل کار فقط دستیارهای آقای سلحشور می‌دیدند؟
نه. آقای سلحشور همه را می‌دید و نظر می‌داد چون به جد دنبال این قضیه بود.

شما را چه کسی به او معرفی کرد؟
من در آمل دانشجو بودم و می‌آمدم تهران تست می‌دادم؛ یکی از دوستان را معرفی کرد. من همیشه مدیون اعتمادی هستم که آقای سلحشور به من کرد. این یک چیز واضح است. به این می‌گویند قدردانی.

نرفتی؟
بله. همه جا رفتم الا برای تست یوسف. گفتم یوسف چشم آبی را می‌خواهند چکار؟ رفتم شمال. گفتم دیگر بازی نمی‌کنم. ایشان برای کار دیگری رفته بود عکس مرا نشان داد و آقای سلحشور گفت بگو بیاید. او هم به من زنگ زد و من گفتم حالا که خودش دیده و پسندیده من می‌آیم.

یک چیز مهم هم در مورد تو هست و خیلی‌ها هم می‌گویند این است که خودت از گریم شده‌ات یوسف‌تر هستی.(خنده)؛ من فکر می‌کنم همین هم به من و کار کمک کرد.

محاسنت هم گریم بود؟
نه. این ریش، ریش خودم است. گذاشتم ریشم بلند شود.

تو بوری ولی چرا ریشت مشکی است؟
چون نگاتیوها مشکی دیده می‌شود. ریشم بور نیست و بیشتر حالت خرمایی دارد.

اس‌ام‌اس‌هایی که برای کارتان ساخته شده می‌خوانی؟
اول برای خودم می‌آید.